رقیب سخت
#رقیب_سخت
پارت ۸
بابای میدوریا:"خب الان شما که خیلی صمیمی شدید ، میخوام حقیقت رو بهتون بگم!"
بابای باکوگو:"آره حقیقت اینه که...."
باکوگو:"ما که اصلا صمیمی نیستیم!"
میدوریا:"ا....امم....میتونیم بشیم!"
باکوگو:"نمیشیمم!"
بابای باکوگو:"باکوگوو!"
باکوگو:"هاااا"
بابای میدوریا:"هه! اروم باشین! راز ما اینه که ما با هم گ**ی ایم ولی در باره این موضوع مامانتون خبر نداره!"
میدوریا و باکوگو:"هاا؟؟"
بابای باکوگو:"و ما خیلی سخت از هم جدا شدیم و ازدواج کردیم و بچه دار شدیم!..."
بابای میدوریا:"و ما بعد اینکه دوبازه همو دیدیم قول دادیم که دختر یا پسر داشتیم ، به ازدواج پسر یا دختر هم بدیم!"
بابای باکوگو:"اما دوتاتونم پسر شدید!"
بابای میدوریا:"ما دوباره سال ها از هم دور شدیم تا همین الان که دیگه تصمیم گرفتیم شما رو نامزد هم بدیم!"
باکوگو:"چچ..چیی؟؟ عمرا!"
بابای باکوگو:"بیخیال باکوگو! ببین.."
باکوگو:"نه نه عمرااا!"
بابای میدوریا:"چه بخوایید چه نخوایید این نامزدی واقعی خواهد شد!"
باکوگو:"شما....احمقا چی میگید؟؟"
*باکوگو با عصبانیت رفت بیرون از خونه
باکوگو:"هوففف!"
میدوریا:"هیی! باکوگو بیا توو! سرده هوا!"
باکوگو با عصبانیت یهو برگشت به سمت میدوریا و با حرس گفت:"عنتر! برو گمشو! چرا اومدی تو زندگیم؟؟؟ من هیچ وقت فکر ازدواج با یه زن رو نکردم ، چه برسه با تو پلشت!"
میدوریا دست باکوگو رو گرفت:"باکوگو..."
باکوگو:"گمشوو!"
یهو باکوگو میدوریا رو هول داد
میدوریا:"اخخخ..دستم!"(زیرش موند افتادنی)
باکوگو یهو رفت بدو بدو پیش میدوریا نشست و گفت:"میدوریا!..."
میدوریا سمت باکوگو برگشت و با خنده گفت:"تو...نگرانم شدی درست میگم؟؟؟"
باکوگو:"نه!"
بابای میدوریا و بابای باکوگو از خانه درامدند و:"یه تصمیمی گرفتیم!"
یهو باکوگو و میدوریا به انها نگاه کردن و...
پایان
ادامه دارد
پارت ۸
بابای میدوریا:"خب الان شما که خیلی صمیمی شدید ، میخوام حقیقت رو بهتون بگم!"
بابای باکوگو:"آره حقیقت اینه که...."
باکوگو:"ما که اصلا صمیمی نیستیم!"
میدوریا:"ا....امم....میتونیم بشیم!"
باکوگو:"نمیشیمم!"
بابای باکوگو:"باکوگوو!"
باکوگو:"هاااا"
بابای میدوریا:"هه! اروم باشین! راز ما اینه که ما با هم گ**ی ایم ولی در باره این موضوع مامانتون خبر نداره!"
میدوریا و باکوگو:"هاا؟؟"
بابای باکوگو:"و ما خیلی سخت از هم جدا شدیم و ازدواج کردیم و بچه دار شدیم!..."
بابای میدوریا:"و ما بعد اینکه دوبازه همو دیدیم قول دادیم که دختر یا پسر داشتیم ، به ازدواج پسر یا دختر هم بدیم!"
بابای باکوگو:"اما دوتاتونم پسر شدید!"
بابای میدوریا:"ما دوباره سال ها از هم دور شدیم تا همین الان که دیگه تصمیم گرفتیم شما رو نامزد هم بدیم!"
باکوگو:"چچ..چیی؟؟ عمرا!"
بابای باکوگو:"بیخیال باکوگو! ببین.."
باکوگو:"نه نه عمرااا!"
بابای میدوریا:"چه بخوایید چه نخوایید این نامزدی واقعی خواهد شد!"
باکوگو:"شما....احمقا چی میگید؟؟"
*باکوگو با عصبانیت رفت بیرون از خونه
باکوگو:"هوففف!"
میدوریا:"هیی! باکوگو بیا توو! سرده هوا!"
باکوگو با عصبانیت یهو برگشت به سمت میدوریا و با حرس گفت:"عنتر! برو گمشو! چرا اومدی تو زندگیم؟؟؟ من هیچ وقت فکر ازدواج با یه زن رو نکردم ، چه برسه با تو پلشت!"
میدوریا دست باکوگو رو گرفت:"باکوگو..."
باکوگو:"گمشوو!"
یهو باکوگو میدوریا رو هول داد
میدوریا:"اخخخ..دستم!"(زیرش موند افتادنی)
باکوگو یهو رفت بدو بدو پیش میدوریا نشست و گفت:"میدوریا!..."
میدوریا سمت باکوگو برگشت و با خنده گفت:"تو...نگرانم شدی درست میگم؟؟؟"
باکوگو:"نه!"
بابای میدوریا و بابای باکوگو از خانه درامدند و:"یه تصمیمی گرفتیم!"
یهو باکوگو و میدوریا به انها نگاه کردن و...
پایان
ادامه دارد
- ۱۰.۳k
- ۰۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط